یکشنبه ۲۸ خرداد ۹۶ شماره ۶۱۲
***
وقایع استان
احمدرضا حجارزاده
***
۰۰۰۲
نام کتاب: کافهنادری
نویسنده: رضا قیصریه
ناشر: ققنوس
«کافهنادری» تنها رمان قیصریه است، ولی او این تنها رمانش را آنقدر خوب نوشته که نمیتوان به سادهگی از خواندن آن گذشت. این رمان کمحجم، شامل سه فصل است که در آن به زندگی پرفراز و نشیب «فرزاد مفتون» و همسرش «تینوش عضد» پرداخته میشود. داستان در فصل نخست از جایی آغاز میشود که مفتون پشت یکی از میزهای لکنتی کافهنادری نشسته و به روزگار از دسترفتهی خود و خانوادهاش میاندیشد؛ با توصیفهای دقیق و پر از جزیینگاریهای قیصریه از فضای کافه، تابلوها و حسوحال مشتریها. این دقت در روایت صحنهها و رویدادهای هر سه فصل کتاب رعایت شده. مفتون مرور خاطراتش را با فعالیتهای روزنامهنگاری و نگارش مصــاحبه و مقالههای مفصل، پرطرفدار و حرفه ای سیاسیاش در انقلاب سال شصتوهشت فرانسه آغاز میکند و در این طی طریق ذهنی، همپالکیهاش در پاریس، اندیشهی روزنامهنگاران دیگر، اوضاع اجتماعی، سیاسی و رفاهی خود و مردم را در آن روزها و حالوهوا و انواع جنبشها و مکتبهای سیاسی و هنری روز و «ایسم»ها را روایت، نقد و بررسی میکند. قصیریه بنا بر تجربهها و جهانگردیهای خود، از تمام آدمها و نویسندههای آن دوره و همینطور محلهها و اماکن دیدنی پاریس، آلمان و ایتالیا یاد میکند و هر از گاهی سری به ایران و خاطرات نوستالژیک آن میزند و زندهگی در کشور بیگانه را با موطن خود قیاس میکند. مهمترین موضوعی که در کافهنادری نمود عینی دارد، نقد طبقهی روشنفکر ایران و بررسی زندگی پردغدغه و اندیشههای آرمانی و اغلب رویایی و غیرحقیقی آنهاست. فصل دوم یکسره به روایت زندهگی و اندیشههای «تینوش عضد» میپردازد. بخش ابتدایی این فصل به معرفی خانوادهی تینوش و درگیریهاشان بر سر تقسیم ارث پدر ـ با آنکه هنوز در قید حیات است ـ و چگونگی آشنایی و ازدواج با مفتون و سفر به خارج از کشور اختصاص یافته. باقی این بخش، در شب مهمانی باشکوه «سیندخت ناصر» میگذرد که به خاطر موفقیت اجرای نمایشنامهی «آتش نای» برگزار شده است؛ در باغِ بزرگِ محلهی زعفرانیه، با حضور گروهی از مهمترین و سرشناسترین هنرمندان سینما و تئاتر و شاعران و چند تن از نظامیان و سیاستمداران درباری.
«اَمبرتو اِکو» میگوید:«روشنفکر کسی است که بالای درخت زندگی میکند». شاید این جمله برای توصیف آدمهای قصهی قیصریه هم کارکرد مناسبی داشته باشد، زیرا آنها یا مانند «نوشا» دوست دارند پروانه باشند و بال بزنند و روی گلها بنشینند یا مانند مفتون و «منصور فتاح» و «احمد ساربان» و «ناصر راهبان»، همچون پرستویی مدام در سفر و خانهبهدوش باشند و یک جا بند نشوند، مگر اینکه بخواهند بمیرند تا به زادگاه و آبوخاک خود بازگردند. به تعبیر دیگر، شاید حرف دلِ آدمهای رمان کافهنادری، این بند از آن ترانهی مشهور باشد:«اِی کاش آدمی وطنش را همچون بنفشهها میشد با خود ببرد هر کجا که خواست».
فصل مهمانی سیندخت آنقدر درست و دقیق توصیف شده که گویی خواننده آنچه را میخواند، میبیند یا اصلن خود در آن محفل حضور دارد.کافهنادری انگار گردشی است در تاریخچهی طهران قدیم و ساکنانش؛ آنها که از کافهنادری به عنوان پاتوق مهمترین و اثرگذارترین نویسندگان و روشنفکران یاد میکنند، روایت زمانهیی که به قول نویسنده، بحران بابِ روز بوده، بخصوص بحران ایدئولوژیک که سبب میشد آدمهای صاحب تفکر و اندیشه ناب را بکشاند گوشهی دنج کافه تا سیگار پشت سیگار دود بکنند و فکر بکنند یا با کسی دربارهی آنچه میخواستند بکنند و نتوانستند، ساعتها حرف بزنند، بیآنکه توجهای به نمنم باران پشت شیشههای کافه داشته باشند.
و فصل سوم کتاب، روایت فرجام کار مفتون است؛ زمانی که او ناکام از زندگی آرمانی به تهران بازمیگردد تا آخرین نوشتههاش را چاپ بکند و در خاک خود بمیرد اما وقوع رویدادهایی، مفتون را در واپسین سالهای عمر، حسرت به دل میگذارد. با این همه، مفتون اگر زندگی خوبی نداشت و کارهای نیکی نکرد تا در یادها باقی بماند، پس از مرگ، پدر و مادر و حتا نزدیکترین دوستانش برای او به سختی گریستند و از وی به نیکی یاد کردند.
منطبق با کلیدواژه: چاپ رضا قیصریه ققنوس کافه نادری کتاب نشر