خانه » جدیدترین » یاد گذشتگان از دوردست ها

یاد گذشتگان از دوردست ها

پنجشنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۶  شماره ۷۴۳

علی اصغر توکلی. استاد بازنشسته دانشگاه لندن

در دنیای امروز این اصل که همه افراد بشر متساوی الحقوق اند، مورد پذیرش همگان است و این تصور و تصدیق بر بنیاد این اندیشه استوار است که همه انسانها از جوهر انسانیتی مشترک و یکسان برخوردارند. جوهری که در آن کاهش یا افزایش راه ندارد.چنانکه نمی توان گفت x ازy انسان تر است. در همین اصل ثابت آیا وجود یکسان بودن ارزش انسانی در بو علی سینا و همسایه اش نیز برابر است؟ جواب این است که نه ! چرا که ارزش وجودی انسان ها به میزان اثر مثبتی است که در جامعه دارند. انسانها از لحاظ جوهر انسانیت متساوی الحقوق اند؛ ولیکن از نظر ارزش وجودی نابرابرند. حال با توجه به این اصل پذیرفته شده، این ســوال پیش می آید که جامعه عادلانه نسبت به این نابرابری انکارناپذیر چه برخوردی باید داشته باشد؟ جواب چندان دشوار نیست، زیرا در عمل برخی کسانی که ارزش وجودی بالاتری دارند کمابیش از رفاه و احترام بالاتری هم برخوردارند. این امر اگرچه در عمل از جهتی به نابرابری افراد منجر می شود و لیکن دور از عدالت نیست بلکه حق مسلمی است که باید آن را به رسمیت شناخت و حتی آن را معیاری برای سنجش عدالت گرایی و عدالت مداری در جوامع بشری دانست. اما آنچه در توان همه مردم هست و مستلزم فراهم آوردن شرایط خاص و دشواری هم نیست، پاداشی است که به صورت ادای احترام به دارندگان چنین حقی باید پرداخت شود و چه خوشبخت اند مردمی که لااقل در این امر کوتاهی نمی ورزند و از بزرگان و خدمتگزاران خود به میزان ارزش وجودیشان تقدیر و نسبت به آنان ادای احترام می کنند.

در این رابطه به یاد می آورم روزهای اولی را که وارد لندن شدم و در ساختمانی اقامت گزیدم که بر سر درش به لوحه ای نوشته بود هربرت اسپنسر از سال فلان تا بهمان در این خانه سکونت داشته است. این موضوع که با مشاهدات و هنجارهای پیشین زندگی و انتظــارات من مشابهتی نداشت هم موجب حیـرت و هم مایه کنجکاوی من شد. علی الخصوص که در مدت کمی بسیاری از اماکن را دیدم که نام نام آوران کشور را بر لوحه پیشانی دارند. معلوم شد این مردم آنقدر نسبت به خدمتگزاران خود علاقه و احترام دارند که می کوشند لحظات زندگی آن را زنده نگه دارند. در واقع با ایجاد احساس غرور ملی توجه جوانان را به اهمیت و ارزش خدمت به مردم جلب می کنند. حیرت من وقتی به احساس ستایش بدل شد که سفری به زادگاه شکسپیر کردم چرا که در آنجا نه تنها خانه این نام آور به همان صورت نگهداشته شده بلکه هر تکه پاره ای را که از او بجا مانده بانهایت دقت در هرگوشه و کناری که شکسپیر خودش جای داده بود گذاشته اند و چون گوهر گرانبهایی از آنها مراقبت می کنند. در تمام شهر وجود شکسپیر چنان با شدت احساس می شد که گویی خاطره اش با هوا و فضا در آمیخته و با هر نفس کشیدنی با قلب و روح انسان پیوند می یابد. علی الخصوص در یکی از تماشاخانه های شهر در تمام اوقـات سال فقط نمایشنامه های او را اجــرا می کردند. در چنین حال و هوایی معلوم است که چند هزار نفر در ماه به زیارت این مرد و خـانه اش می شتابند و به صدقه سر او چه رفاه اقتصادی عظیمی برای ساکنان شهر به ارمغان می آورند. برای من که اینک در این دیار روزگار می گذرانم باعث نهایت خوشوقتی است که می بینم همشهریانم در صدد بزرگداشت و تقدیر از خدمات شخصیت های ارزشمند شهر خود بر می آیند. مثل حضرت استاد جناب آقای عطاالله مجدی که مترجم و مفسری شایسته در زمینه قرآن کریم و همینطور معملی ارزشمند بود. در این حال اشاره به این مورد خاص هرچند به اختصار ضروری می نماید. علاقه و ابتکار و درایت ذاتی وی بود که انجمنی را برپا داشته بود که با تشکیل جلسات مرتب ماهانه عمومی و هفتگی خصوصی امکان بروز و پرورش استعدادهای نهفته را فراهم آورده و حتی موجب برپا شدن انجمن های مشابه دیگری هم شده بود. بر اهل نظر پوشیده نیست که این اقدام تا کجا از هدر رفتن نیروهای بالنده و سازنده صاحبان هنر در شوره زار احساس بیهودگی و سرخوردگی جلوگیری می کرد. اهمیت و ارزش ایـن موقعیــت را همسالان من بهتــر در می یابند که سرگردانی ها و بی پناهی های خود را در آن شهر و روزگار به یاد دارند. در چنین برهوتی بسیاری از استعدادهای فروزان جرقه وار درخششی کوتاه و مرگی زودرس داشتند، چرا که به گفته استاد فقید دکتر محمود هومن: «هنرمند را به ستایشگر نیاز است.» دریغا در زمانی که مورد نظر است(سالهای ابتدایی دهه سی) نه جمعیتی وجود داشت و نه جایگاهی تا ستایشگری از میان برخیزد و شوری در خاطر انگیزد. نیز نه اصلاحگری تا به قول سعدی: «متکلمی را عیب گیرد تا سخنش اصلاح پذیرد.» آنچه موجود بود به اختصار از این قرار بود که جمع کوچکی از نوجوانان از پایان دوره دبستان با الهام یافتنی از آموزگارانی الهام بخش همچون حسن پرتوی، شور و شوقی به شعر و شاعری و مباحثه یافته بودند.
این جمع فرونشاندن اشتیاق را در آن یافته بودند که گه گاه به دیدار همدیگر در باغ ملی اراک بشتابند و در راه پیمایی های خود در خیابان اصلی شهر (عباس آباد) موضوعات اجتماعی، سیاسی، دینی و ادبی را پیگیری کنند. گاه اگر بخت یاری می کرد، پروانه وار به گرد شمع وجود آقای نجفی زاده (سعید) که ملک الشعرای اراک محسوب می شد جمع آیند تا بر او یا شعری بخوانند یا شعری بشنوند. در آن زمان همگی متفق القول وی را بدل از سعدی می شناختند و در این عقیده بیتی از خود استاد را حجت می آوردند که گفته بود: «من سعدی زمانم و نامم سعید گشت، آری شده است سعدیِ این روزگار قلب. »
پرشورترین افراد این گروه مشایی (اشاره به شاگردان ارسطو) غلامحسین رضانژاد (اینک دکتر) و نگارنده بودیم و کسانی که بیرون از حیطه نفوذ کلام و الهام آقای پرتوی به این جمع پیوستند یکی زنده یاد عباس پوران پیر بود که عشقی سوزان به ایران باستان داشت و دیگری پرویز غزنوی(اینک دکتر) که دارای ذهنی وقاد بود. جوانک جالب و پراستعداد دیگری هم بود که با رفتار و گفتار خود تقلیدی از صادق هدایت می نمود که نامش سیروس بهروزی بود و پس از طی ماجراهای بسیار در ایران و اروپا سرنجام کشیش مسیحی در آلمان از آب در آمد. مشکل دیگر ما نوجوانان نبودن کتابخانه عمومی و بیماری ضعف الریال بود. نگارنده سالها آرزوی خواندن کتاب بینوایان را داشتم و یکی از آشنایان که آن را در اختیار داشت از امانت دادن خودداری کرد. کتاب دیگری که عشقی سوزان به خواندنش داشتم کتاب تاریخ تصوف به قلم دکتر قاسم غنی بود که آن را هم یکی از همشهریان داشت و قرض نمی داد. جالب است که این شخص تصوف را بر وزن مَخوف تلفظ می کرد و چه بسا که خود از آن کتاب دریافتی در حد همین تلفظ داشت. با توجه به این تنگناها باید به عنوان حقگزاری از دکتر رضانژاد نام ببرم زیرا وی تنها کسی بود که قادر به خریدن کتاب بود و بسیاری از این کتابها را در اختیار من و شاید هم دیگران می گذاشت، علاوه بر آن تنها کسی بود که امکان آن را داشت تا در خانه اش مجلس بحث و گفتگو برپا دارد. کمبود دیگرسطح نازل سواد ادبی بود که برای آگاهی همشهریان دانشمند امروز خودم موردی را توضیح می دهم. من و پرویز غزنوی که اکنون پس از سالها خدمت عاشقانه در رشته پزشکی در میان ما نیست سخت علاقمند به شعر بودیم، از قضا در میان کتابهای کهنه خانواده وی در گوشه زیرزمین کتاب شعری پیدا کردیم که اول و آخر آن کهنه کتاب افتاده بود ولیکن اشعاری سوزنده و رباینده داشت. ما را کنجکاوی برانگیخته بود که نام شاعر را بدانیم ولی راهی برآن نداشتیم جز اینکه دریافته بودیم که نام شمس تبریزی مخصوصا در پایان غزل ها می آید، لذا باید از علمای شهر می پرسیدیم که شمس تبریزی کیست؟ اما نه تنها کسی از عالم و جاهل او را نمی شناخت بلکه از شنیدن نام هم تعجب می کردند و گاه تصور می شد که او مسافری است که به تازگی وارد اراک شده است! عاقبت دست نیاز به دامن سلطان العلماء که از زهاد معروف شهر بود بردیم و در اتاق کاهگلی بدون فرش وی زانو زدیم و نیاز خود را گفتیم. او هم که سیمایی روحانی داشت شروع به راهنمایی ما به سوی دین کرد. دوباره با همین دوست گرامی برآن شدیم که شخص حافظ شناس یا لااقل با سوادی پیدا کنیم تا معنی برخی از ابیات یا الفاظ حافظ را بر ما روشن کند.گفته شد که جز دو کس دانای این مسئله نیست و آن دو کس یا آقای حجّت است یا شیخ سلیمان که به قول شیخ بهایی: «بود بسیار دان و ملایی و داشت در کنج مدرسه جایی»، به دلیل اندام ثقیل و تنومندش مورد پسند قرار نگرفت و شیخ سلیمان را که بر عکس اندامی باریک و متناسب داشت را برگزیدیم و به خدمتش شتافتیم. از آنچه او گفت دو نکته به یادم هست که می آورم: در مصرعی از حافظ که می گوید: بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت ، منظور حافظ از بلبل حضرت امام حسین(ع) و از برگ گل حضرت علی اصغر(ع) است. همچنین در بیت: مرید پیرمغانم زمن مرنج ای شیخ، چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد، مراد از پیرمغان حضرت علی(ع) و مراد از شیخ حضرت آدم(ع) است و معنای شعر این است که حضرت آدم قول داده بود گندم نخورد و حضرت علی(ع) به جایش به این قول عمل کرد.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.