پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۶ شماره ۷۷۰
***
سینا کمال آبادی
مترجم
***
پابلو نرودا
گیِرمینا کجا ممکن است باشد؟
زمانی که خواهرم دعوتش کرد
در را که باز کردم
خورشید داخل شد، ستارهها داخل شدند
دو خوشهی گندم داخل شد
و دو چشم تمامناشدنی.
چهارده ساله بودم
در خود فرو رفته و مغرور
لاغراندام، چالاک و اخمآلود
ماتمزده و رسمی.
میان عنکبوتها زندگی میکردم
و آغشته به جنگل بودم
سوسکها مرا میشناختند
و همینطور زنبورهای سهرنگ.
میان کبکها میخوابیدم
و زیر نعناع پنهان میشدم.
گیِرمینا داخل شد
با چشمان آبی روشن
گیِرمینا داخل شد
با چشمان آبی روشناش
که خرامان روی موهایم کشیده شد
و گویی با شمشیرهایی
مرا به دیوار زمستان دوختند.
در تموکو بود
درجنوب، کنار مرز.
سالها به آرامی گذشتند
مانند کرگدنها
زوزهکشان مانند روباهها.
سالهای خاکآلوده گذشتند
کهنه و رسمی
و من از ابری به ابری رفتم
و از سرزمینی به سرزمینی، از چشمی به چشمی
و باران در مرزها
با همان شکل خاکستری قدیمی میبارید.
قلبم در همان کفشها
سفر کرد
و من خارها را متحمل شدم.
آرام نبودم آنجایی که بودم:
آنجا که بریونم کردند، آنجا که کتک خوردم
افتادم، آنجا که مرا کشتند؛
و دوباره زنده شدم
به تازگی همیشه
و بعد و بعد و بعد و بعد
گفتناش به درازا میکشد.
چیز دیگری ندارم که بگویم
به این دنیا آمدم.
گیِرمینا کجا ممکن است باشد؟