چهارشنبه ۱۷ خرداد ۹۶ شماره ۶۰۳
***
وقایع استان
احمدرضا حجارزاده
****
دکتر صادق زیباکلام در مقامِ مدرسِ علوم سیاسی و پژوهشگر مسائلِ سیاسی، چهره و نامی آشنا دارد و هر علاقهمند به چنین مباحثی، آثارِ این تحلیلگر را دنبال میکند.
زیباکلام تنها یکبار در حوزه داستاننویسی تجربهیی داشته و داستان کوتاهی با موضوعِ سرنوشتِ یکی از دانشجویانش در کتابی کمحجم (چهلوهفت صفحه) روانهی کتابفروشیها کرد تا ضمن اشاره به نُخبهکُشی فردی یا نسلی، به اصرار شاگرد دیگرش، نصیر عبادپور،که چاپ این داستان با پیگیریهای او صورت گرفت، زندهگی «افضل یزدانپناه» دانشجوی متوفا در تیرماه هفتادونُه را روایت بکند و به این ترتیب دیگران نیز بدانند چگونه پرونده زندهگی یکی از نوابغِ ملی آینده، به دلیل عدم حمایت مسوولانِ وقت، برای همیشه بسته شد و کسی از این بابت نه خَم به اَبرو آوَرد و نَه مسوولیتی بر گردن گرفت.
در شناسنامهی کتاب، نوشتهی زیباکلام به عنوان «داستانهای کوتاه فارسی» معرفی شده اما «آذریِ غریب» بیشتر ـ یا شاید کاملن ـ شکلی از خاطرهنویسی یا شبهزندهگینامه است تا اثری داستانگو. زیباکلام سرگذشتِ افضل را به شیوایی تمام روایت کرده و حاصل کار را با متنی خواندنی در اختیار مخاطب گذاشته.گرچه زیباکلام در مقدمه، خطاب به نصیر عبادپور ـ و عمومِ خوانندهگان ـ تاکید دارد «من داستاننویس نیستم» و سرگذشتِ افضل باید به عنوان مقدمهیی در آغاز کتابِ «گفتن یا نگفتن» ـ از دیگر آثار سیاسیتحلیلی استاد ـ باقی میماند. از اینرو، متن و محتوای اثر از فضاهای داستانی دور است و آنگونه که از دلِ جملههای کتاب برمیآید، انگار قصهی افضل، بهانهیی بوده برای پیشکشیدن حرفهای بسیار. در حقیقت این کتاب، فرصتی است تا استاد، در فرصتی مختصر و مفید به نقد وضعییت دانشگاه و دانشجو بپردازد. پیشگفتار کتاب نیز به قلم عبادپور، معرفِ محتوای کتاب است؛ اینکه ضعف در سیستم آموزشی مناسب جهت تحصیل یا نبودِ وضعییتِ مطلوبِ بهداشتی، باعث میشود افراد در آغاز زندهگی از تحصیل محروم بشوند یا با نقصِ عضو و فلج جسمانی پا به دنیا بگذارند ـ مانند افضل یزدانپناه ـ یا در وضعییتی بدتر، این شرایط نخبهگان را برای همیشه از کشور فراری میدهد یا بعد از عمری تحصیل و تلاش در رشتهی مورد علاقه، آنها را در جایی ناهماهنگ با رشتهی تحصیلی به کار میگُمارد (صفحههای یازده و دوازده).
«آذریِ غریب» تا حدودی تشخصِ داستانی و فرم ادبیاتی را در پیشبردِ سرگذشت قهرمان حفظ کرده و در لحظاتی خواننده را با ویژهگیهای شخصیت اصلی، موقعیت مکانی و زمانی آشنا کرده تا او تنها پیگیرِ صِرف احساساتِ شخصی و تعلقِ خاطرِ یک استاد دانشگاه به دانشجوی نابغه نباشد اما یک اِشکال اساسی مانع از تاثیرگذاری لازم به لحاظ حسی با رویداد پایانی و همذاتپنداری با کاراکتر اصلی میشود. در طول داستان، دکتر زیباکلام از هر فرصتی بهره برده تا به نقد فضای دانشگاهها و تفکرِ گمراه، بیهویت و بیهدایتِ دانشجوها بپردازد و کمتر به خصوصیات فردی افضل اشاره داشته تا با او و آنچه این دانشجو را از سایر همکلاسیها متمایز میکند، آشنا بشویم و بدانیم کدام ویژهگیاش غیر از سماجت در تحقیقات علمی و ذهن خلاقش، سبب شیفتهگی استاد به شاگرد میشود. اگر زیباکلام کمی بیشتر به تنهایی و روابط فردی افضلِ غریبمانده در شهر بیرحمی مثلِ تهران میپرداخت، میتوانستیم غربت او را بهتر درک بکنیم و بدانیم کدام عوامل،گریز او از پایتخت و بازگشت به زادگاهش «رَشِ بزرگ» را رقم زده تا برای امرارِ معاش، به اشتغال در مقامِ کمکممیزِ دارایی تبریز تن بدهد. البته مواردِ گذرایی مبتنی بر این دلایل در کتاب آمده. برای نمونه لهجهی غلیظ آذری افضل که مورد تمسخر یکی از اساتید دانشگاه واقع میشود (!) یا ناتوانی افضل و حتا دکتر زیباکلام در یافتن شغل مناسب برای یک دانشجوی کارشناسی ارشد. این موارد، اشارههای خوبیاند، ولی کافی نیستند. با اینحال، پایانبندی کتاب و سوگواری پدر افضل،کاربردیترین فصلِ کتاب است که نشان از توانایی زیباکلام در توصیف فضاهای حسی دارد:«پدرش وقتی مرا دید به اشک و ناله به تُرکی گفت: افضلجان، برای ما بلند نمیشوی، لااقل برای استادت بلند شو، آن استادت که همیشه از او حرف میزدی، از تهران آمده. پسرم پاشو نگاهش کن» (صفحهی چهلوشش).
نکتهیی که نباید بیتفاوت از کنارش گذشت، طراحیِ جلدِ کتاب توسط «سیاوش تصاعدیان» است. آن سنگ قبرِ معلق میان زمین و هوا ـ که به لوح تاریخی ارزشمندی شباهت دارد ـگویای غربت و بیتکلیفی در وضعیتی دشوار است. همچنین کتاب پُر است از بررسیهای تحلیلی، تاریخی و ارجاعات گلایهآمیز اما منطقی به گذشته پُرافتخار ایرانیان و آیندهی تاریکی که با داشتن چنین دانشگاه و دانشجویی از آن برخوردار خواهند بود. نقد موشکافانهی پیشینه و حالِ بچههای تهران و مقایسه با آذریها یا به تعبیر زیباکلام،«تُرکها»، ریشهیابی بدبختی ایرانیها در عملکردِ خودیها و توهمزدایی از دخالت بیگانگان، تعریف صحیح و اصولی از محیط دانشگاه و شخص استاد، انتقاد به رسانهی تلویزیون و نقد انتظار دانشجویانی نظیر افضل از دولتمردانِ وقت و تشبیه وضعیت به نمایشنامهی «در انتظارِ گودو» ـ ساموئل بکت ـ و از همه مهمتر،کشف نقطهضعف عدم تولید فکر و اندیشه در سابقهی هفتادساله دانشگاهها و تقاضای انجامِ آن توسطِ «افضل»ها به عنوان «رسالت فردی» که در این فرصت زمانی مطرح شدند. از این منظر، نوشتهی کوتاه استاد، اندیشهی خفتهیی را بیدار میسازد که با شوقِ افضل یزدانپناه شعلهور شده بود، ولی با مرگ او هرگز خاموش نشد. در حقیقت زیباکلام با چاپ این اثر داستانی، آغازی بر پایان زندهگی افضل گذاشت تا امثالِ او با در دستداشتن این الگو، راه نافرجام افضل را ادامه بدهند. با وجودی که مرگ دلخراش افضل به دلیل ناتوانی جسمی و فرار قاتل بیوجدانش ـ که این بخش بسیار دردناک و هنرمندانه توصیف شده ـ پایانبخش داستانِ آذری غریب است اما در اصل، یک پایانِ بیپایان است. چه کسی میتواند اعتراف بکند پس از اتمام مطالعهی کتاب، تا مدتها ذهنش درگیر افضل و آیندهی درخشان او نخواهد بود؟ پایان زندهگی دانشجویی که برای دفاع از پایاننامهاش، راهی شهری غریب میشود و هرگز به مقصد نمیرسد، بیشک آغازی است بر راهی که او برای همنوعانش هموار کرده. این مرور کوتاه بر زندهگی افضل و رسالهی کارشناسی ارشدش، پاسخ این پرسشِ سرنوشتساز است که «ما چگونه ما شدیم؟».کاش زیباکلام جایِ آنکه رسالهی جلدقرمزِ افضل را روی کتابخانهی دانشگاه علوم سیاسی نگه دارد، به چاپ میسپُرد تا بخش پنهانی از اندیشهی ارزشمند افضل عیان بشود.کاش …!