پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۶ شماره ۷۸۷
****
سینا کمال آبادی
مترجم
***
خیال گفتگو با تو در حال احتضار چنان
وسوسه کننده است که دوست دارم بمیری.
آزادی، پایان نیاز به تظاهر.
هرچند شاید واقعی نباشد، هست؟
شاید در آخرین نفسهایت سخت تلاش کنی
آن چه من از تو میبینم را کنترل کنی
گویی آخرین کسی هستم که تو را میبیند
شاید به این فکر بیافتی که دنیا تو را چگونه به خاطر خواهد آورد.
و من در حالی که قول میدهم تنها چیزهای خوب را روایت کنم
نمیتوانم قول بدهم تنها چیزهای خوب را روایت کنم.
اما برای این مورد خاص، صندلی تاشوی کوچکی سفارش دادهام
و در ماشین خواهم گذاشت.
و هر لحظه که با من تماس بگیرند،
آمادهام که صندلی را کنار بستر تو باز کنم.
اگر مدتی طولانی نخواهی چیزی بگویی
میانِ نورِ متغیر مینشینم و
این که چگونه به تو فکر میکنم را شبیه پردهی سینما بر صورتم میزنم
تا پرستارها و دکترها تماشا کنند.
گاهی میخواهند دریاچهی ملایم لبهایت را ببوسند
و لحظههایی به همهمهی چشمهایت سوزن میزنند.
چه میشد اگر زندگی بازپخش مسابقهای بود که هر یک از ما
به هر یک از ماهای بعدی چیزی را میگفتیم که باید
در پایان بدانیمش، آنگاه که همه چیز
روی میز ریخته میشود و آخرین فردِ زنده
میفهمد و میگوید، اوه
برای همین است که شکلات اینقدر خوشمزه است
به همین دلیل نیست که کتک زدنِ بچهها هرگز از مد نمیافتد؟
کاش تو آرام بودی و من گوش نمیکردم، و زنجیرِ میانمان را
میشکستیم و با این شکستن
همهی شکستنها اتفاق میافتد و هیچ چیز نمیماند، اتفاق افتادن همهی این ماجراها
هیچ دلیلی ندارد، آخرین آدم برای احساسِ
بادکنکِ آه که میان گلویش باد میکند، وقتی دارد؟
بادکنکی که پنجه میکشد.
خوب که چه.
با این وجود قول میدهم از ماهی قرمزت مراقبت کنم، همان ماهی که
بعد از آخرین دیدار با تومورشناس خریدی، باید بگویم
با افتخار مقاومت خواهم کرد.
هرچند تو هرگز برای ماهیات اسمی نگذاشتی.
باب هیکاک