خانه » پیشنهاد سردبیر »  روایت یک شهروند از اولین سفرش با هواپیما در فرودگاه اراک / آنچه که نیست

 روایت یک شهروند از اولین سفرش با هواپیما در فرودگاه اراک / آنچه که نیست

شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶   شماره ۷۰۶

****

وقایع استان

گفته بودیم پاییز برویم سفر بهتر است. به قول مادرجانمان این وقت ها بهتر است حداقل دستمان به ضریح می رسد. مادرجان گفت خودم برای راه شامی کباب درست می کنم آرامتر برویم که از جاده هم لذت ببریم. برگشتنی هم برویم شمال. بابا خندید و گفت: حاج خانم دیگر شما زحمت نکش با هواپیما می رویم. امروز می گویم سعید برایمان بلیت بخرد رفت و برگشت. من و شما و زری و بچه ها. پنج نفری می رویم. دو ساعت هم نمی شود. تا قرصت را بخوری چشمت را روی هم بگذاری باز که کنی رسیده ای به نزدیک حرم. قرار این بود که من بلیت اینترنتی بخرم. به سایت فرودگاه رفتم از خود سایت نتوانستم بلیت بخرم شاید هم بلد نبودم تصمیم گرفتم تا از سایت های خرید آنلاین بلیت تهیه کنم. اما مشکل جایی بود که با قیمت های مختلف رو به رو شدم. در یک ساعت و یک پرواز این همه تغییر قیمت عجیب بود۲۷۲ هزار، ۲۹۳ هزار، ۳۲۸ هزار و حتی ۳۶۱ هزار حتی ۱۵۰ هزار تومانی هم بود… که البته فهمیدم که کلاس اکونومی برای ما به صرفه تر است بعید می دانستم فرست کلاس یا بیزینس کلاسی هم اینجا در کار باشد که پر بیراه نبود. البته این ها را هم خیلی بلد نبودم در همین گشت و گذارم در سایت ها فهمیدم. اولین بار بود که بعنوان پسر بزرگ خانواده قرار بود برنامه ریز های یک سفر را داشته باشم و البته رویای پرواز. همان بلیت ۲۹۳ هزار تومان را انتخاب کردم. ۵ بزرگسال و باقی قضایا البته خواهرم می گفت لحظه آخری بگیر و من دقیقا نمی فهمیدم چرا اینقدر اصرار دارد. روز موعد رسید چمدان ها را بسته بودیم. مادرجانمان چادر رنگی اش را پوشیده بود می گفت: مادر من از هواپیما می ترسم. قرص فشارم را بیاورید ها. پدرم گفت: ماشین را نمی بریم با آژانس می رویم گفتم پارکینگ دارد. پدرم خندید و گفت: من ترجیح می دهم که نبریم. با آژانس رفتیم خیلی راه بود باید به کمربند شمالی می رفتیم و از آنجا به یک فرعی می پیچیدم. مادرجان گفت: قرار بود که با هواپیما برویم پشیمان شدید. مادرم خندید: نه حاج خانم داریم می ریم فرودگاه. مادرجان زیرلب غر غری کرد: فرودگاهش تهرانه لابد؟ و بعد چادرش را جلوی بینی اش گرفت: چه بویی میاد اینجا. وقتی رسیدیم اولین تصویر ذهنی من از هم پاشید. تصور من از فرودگاه یک سازه بزرگ بود که جلوی درش پر از تاکسی بود و مسافرها با چمدان در حال رفت و آمد از آن بودند. اینجا انگار یک ساختمان را در دل یک بیایان کاشته اند.
یک فرودگاه کوچک با امکانات حداقلی. چند ردیف صندلی برای نشستن پس آن هم سر و صدا و پیج کردن ها و اعلام ساعت های پرواز چه شد. تابلویی که پروازهای مختلف را نشان می داد چی؟ پرواز به مشهد، پرواز به تهران و پرواز به عسلویه همین.
اینکه چقدر توی ذوقمان خورد بماند رفتیم که سوار هواپیما شویم تصور آن مینی بوس های خوشگل که قرار بود سوار شویم تا پای هواپیما هم به باد رفت. تمام فانتزی ام ایستادن در آن ها و گرفتن میله اش بود و بعد از آن نگاه کردن به سالن انتظار و برج مراقبت فرودگاه که از آن دور می شدم ولی اینجا خبری نبود.
مادربزرگ را روی ویلچری که گوشه سالن بود نشاندیم تا با خود پای هواپیما ببریم. متوجه پیرمردی شدم که او هم تقریبا راه رفتن برایش سخت بود. به همراه پیرمرد گفتم برایشان ویلچر بیارید همراه که مرد کامل سنی بود گفت: همین یک دانه ای بود که مادربزرگ شما سوار شد. عذاب وجدان گرفتم مادرجان هم که نمی شد پیاده شود. من تمام سعی خودم را کردم که با آخرین سرعت مادربزرگ را به پای هواپیما برسانم تا ویلچر را برگردانم و به آن مرد و پیرمرد همراهش بدهم. اما صحنه جالب تر وقتی بود که چند کارگر همزمان پلکان متحرک را به سمت درب ورودی هواپیما هل می دادند. این را دیگــــر نمی خواستم تصور کنم تمام فانتزی های من از فرودگاه بهم ریخت. پلکان ها را مگر یک ماشین دیگر نمی آورد بعد جدا می شد و … هر چه بود انگار برای فیلم ها بود. حالا مانده بودیم مادرجان را چطور ببریم. پدر عصبانی شد: حداقل بالابر داشته باشید شاید کسی پیری، معلولی همراه داشته باشد. یکی از کارگرها گفت: خودمان به همراه همکارمان بلندشان می کنیم و بالا می بریمشان…پدرم چشم غره ای رفت و گفت: خانم ها را هم شما می برید؟ کارگر کمی جا خورد و گفت: بگذاریدشان داخل همین ویلچر بالا می بریم. اگر لازم باشد کارگر زن صدا کنیم. پدر گفت: لا اله الا لله. خواهرم فقط می خندید همانطور با خنده گفت: حالا اگر دو هواپیما همزمان اینجا باشند گل یا پوچ می کنند ببینند که کدام اول مسافرهایش را سوار کند؟ وای خدایا و باز خندید. ولی من ناراحت بودم و تصویرهای ذهنی ام از بچگی را یکی یکی بر باد می دیدم. خانم نسبتا جوانی که به نظر می رسید خیلی گله مند است به سمت آقایی که انگار مسئول بود رفت و گفت: حداقل کمی تجهیزات را بیشتر کنید فقط هزار بار چمدان ها را می گردید. آن مرد انگار گفته بود: برایمان صرف نمی کند. حق هم داشتند مگر چند مسافر بودیم. سوار شدیم مادرجان می گفت: همان با ماشین خودمان می رفتیم بهتر نبود من هم شامی کباب می پختم. به خواهرم اشاره کردم قرصش را خورده گفت: آره. حداقل خوبی اش این بود که صندلی کنار پنجره برای من بود این یکی دیگر به حقیقت تبدیل شد از لابه لای ابرها به پایین نگاه کردن؛ اما تا نشستم فهمیدم کمی تا آنجا سختی خواهم کشید چون باید یک صندلی شکسته را تحمل کنم. وای خدای من از همین حالا نگران وضعیت برگشتمان هستم.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شدعلامتدارها لازمند *

*

bigtheme
Designed & Developed by: Sepanta Group Team.